اخبار استان ها

اشک و لبخند در دل یک روایت دخترانه از بهشت / پرواز روی شانه‌های مرد سبزپوش

به گزارش خبرگزاری سرمایه گستران از چهارمحال‌وبختیاری، صدای مامانم در گوشم می‌پیچد: «زهرا جان مادر دورتر نرو خطرناکه» اما من گوش ندادم دنبال پروانه‌ها دویدم حتماً صدای خنده‌هایم را می‌شنید، گاهی میان قدم‌هایم خم می‌شدم تا گل‌های زرد و سفید کوچک را بچینم، جیب‌هایم پر از گل شده بود، می‌خواستم برای مامانم تاج درست کنم از آنها که ملکه‌ها روی سرشان می‌گذارند، حالا دیگر خیلی از مامانم دور شده بودم، دیگر صدایش را نمی‌شنیدم، حتماً ترسیده، نگرانش شدم نکند که فکر کرده که من گم شدم، آخر من که گم نشده‌ام، در همین فکرها بودم که یادم آمد، حنا را دادم به مامان تا مواظب او باشد، حنا را بابا برایم خریده بود، بعضی شب‌ها که از تاریکی می‌ترسیدم، مامانم می‌گفت: نترس من همیشه پیش تو هستم، آن زمانی که تازه که بابا حنا را برایم خریده بود، از او می‌ترسیدم اما حالا حتماً حنا مواظب مامان است.

چند تا دختر دیگر آن دورها داشتند، بازی می‌کردند اما آنها با پدرهایشان بودند، دلم یک لحظه گرفت، پس چرا من تنها هستم، مگر بابا نگفته بود که همیشه دست من را می‌گیرد، پس چرا حالا دستم در دستش نیست، هر چه گل جمع کرده بودم، در راه موقع دویدن ریخته بود، دشت پُر از گل بود، باز هم می‌توانستم از آن گل‌ها بچینم، صدای بچه‌ها همه جا را پُر کرده بود.

دلم می‌خواست که بابا حالا کنار من بود، مامانم را خیلی دوست داشتم اما بابا یک چیز دیگر بود، گاهی وقت‌ها که بچه‌ها در پارک به من زور می‌گفتند، سریع به پیش او می‌دویدم و پشت او پنهان می‌شدم، بابا مثل یک سنگر برای من بود، مادربزرگم همیشه می‌گفت: همه دخترها بابایی هستند، مثل رقیه و بابا با صدای بلند می‌خندید و من را روی کولش می‌گذاشت و تند تند می‌دوید و بلند بلند می‌خندید و می‌گفت: «زهرا بابا محکم بشین الانه که پرواز می‌کنیم.»

بین دشت به آن بزرگی خیلی چشم چرخاندم تا بابا را پیدا کنم، شاید او پیش مامان ایستاده بود، خواستم به عقب برگردم که دیدم یکی دستش را روی شانه‌ام گذاشت و به من گفت: «میای بریم بازی؟» برگشتم، مامان را دیدم اما حنا پیش او نبود، یک لباس سفید گلگلی پوشیده بود، یک حلقه گل روی سرش بود خیلی قشنگ بود، نشست کنارم روی صورتش رد یک زخم بود، روی آن دست کشیدم، گفتم: مامان درد دارد؟ گفت نه خوب شده، چشمانش تر شده بود، دست کشید روی صورتم و از من پرسید» تو چی درد داری، گفتم: نه خوبم گفت: سرت درد نمی‌کند، گفتم: نه خوبم، محکم بغلم کرد، سرم را روی سینه‌اش فشار داد، گفتم مامان پس بابا کو؟ دلم برایش خیلی تنگ شده چرا با ما نیامد؟ حالا کی ما را به خانه بر گرداند؟ ما که ماشین نداریم…

مامان آنجا را ببین، همه دخترها با باباهایشان به پارک آمده‌اند، مامان مگر مادربزرگ نمی‌گفت: دخترها بابایی هستند، پس بابای من کجاست؟ صورت مامانم خیس شده بود، حنا در دستش نبود، سراغش را گرفتم، گفت: به بابا داده تا از این به بعد مواظب بابا باشد، شاید بابا هم از تاریکی می‌ترسد، نمی‌دونم او که به من چیزی در این باره نگفته است، مامان دستم را گرفت و راه افتاد سمت بچه‌ها.

زمانی که به خودم آمدم، دیدم با آنها دارم بازی می‌کنم، مامان هم کنار بقیه مامان‌ها ایستاده بود، به من نگاه می‌کرد، همان موقع بود که چند تا آقای مهربان از پشت یک دشت پر از گل و پروانه آمدند، لباس‌های سبز پوشیده بودند و جیب‌هایشان پر از شکلات بود، همه بچه‌ها را بغل کردند و کوچک‌ترها را به قول بابا بزرگم قلمدوش کردند، وقتی به روی شانه او رفتم، بابا را دیدم، حنا دستش بود، برایش دست تکان دادم، انگار حواسش نبود، بلند داد زدم، بابا من اینجا هستم، نگاه کن روی دوش آن آقایی که روی سینه‌اش نوشته شده است، امیرعلی حاجی‌زاده…

‌گزارش از مریم رضی‌پور

منبع خبر : ایمنا

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا