تکهای از ماه که بر زمین افتاد

به گزارش خبرگزاری سرمایه گستران از چهارمحالوبختیاری، چادرم را جلوتر میآورم، مبادا کسی اشکهایم را ببیند، سالها گذشته، اما داغ دل من کهنه نمیشود.
هنوز هم دستم روی قاب عکسهای کوچکشان میلغزد، هنوز هم شبها قبل از خواب به آنها شببخیر میگویم، به این امید که شاید خوابشان را ببینم… اما انگار فرزندانم از دنیای خواب هم پر کشیدهاند.
بعدازظهر بود یا صبح، خوب یادم نیست، تنها چیزی که به یاد دارم، دردی بود که تمام جانم را به لرزه انداخته بود، مادر همسرم خانه نبود، اما من خوب میدانستم که این درد یعنی زمانش رسیده است.
با زحمت، پسر همسایه را صدا زدم تا مادرم را خبر کند، به ساعتی نکشید که بالای سرم حاضر شدند و آن لحظه مقدس از راه رسید، کودکم، تپل و سفید، آرام و بیصدا، در آغوشم جا گرفت، انگار تکهای از ماه باشد، هنوز هم میتوانم نخستین نوازشش را حس کنم، نخستین بوسهای که بر پیشانیاش زدم، نخستین عشقی که در وجودم شکوفه داد.
مادر گفت: رویش را با پارچهای بپوشان، چشمش میزنند… اما چه کسی میدانست که سالها بعد، این چشمانم باشد که به در خیره میماند، به انتظارش؟
آرزویی که به جنگ رفت
از همان کودکی مهربان بود، دلسوز و عاشق یادگیری، قرآن را با شور میخواند و وقتی مهمانها میآمدند، با صدای شیرینش سورهها را زمزمه میکرد و جایزه میگرفت، زمانی که بزرگتر شد، آرزویش چیزی جز جهاد نبود. هیچگاه سد راهش نشدم، هیچگاه نگفتم نرو! همیشه میگفتم «مثل شیر بجنگ»، و او رفت، همراه برادرش احمد، همراه رویاهایش، همراه آنچه که تقدیر برایش رقم زده بود.
زمانی که خبر تیر خوردنش را آوردند، دنیا روی سرم خراب شد، نخاعش آسیب دیده بود، در بیمارستان شهدای تهران بستری شد، وقتی به دیدنش رفتم، برای نخستینبار به او گفتم: «ننه، دیگر بس است! تو به وظیفهات عمل کردهای، دیگر نرو!» اما او لبخند زد و گفت: «مگر جبهه رفتن سهمیهای یا کوپنی است که دیگر نروم؟»
دستت را به من بده و بلند شو
یکی از دوستانش بعدها برایم تعریف کرد که سیدکمال در بیمارستان از درد به خود میپیچید، پیرمردی به او گفته بود: «جوان، چرا رفتی که اینطور خودت را بدبخت کنی؟»
همان شب، در خواب، کسی به سراغش آمد، مردی با لباس سبز و نقاب سبز که آرام به او گفت: «دستت را به من بده و بلند شو.» کمال در خواب جواب داده بود: «نمیتوانم، ترکشی در نخاعم است.» اما آن مرد سبزپوش اصرار کرده بود و معجزه رخ داد.
صبح که از خواب برخاست، برخلاف نظر پزشکان از تخت پایین آمد و راه رفت! بعدها گفتند که در عالم رؤیا، حضرت زهرا (س) را دیده و او را شفا داده است و سیدکمال هم به بانوی دو عالم قول داده بود تا زمانی که خون در رگ دارد، در جبهه بماند… و ماند.
سید کمال فاضل، بیستوسوم بهمن ۱۳۶۴، در حالی که تنها ۲۳ سال داشت، در عملیات والفجر ۸ در دل اروند پر کشید.
قاب عکسهایی که شببخیر میگویند
۳۸ سال است که جای خالیاش را حس میکنم، هنوز هم دلم برایش تنگ میشود، تنها یادگارم از او، قاب عکس کوچکی است که در گوشه اتاقم جا خوش کرده، هر شب قبل از خواب، دست نوازشم روی شیشه سردش میلغزد و آرام زمزمه میکنم: «شببخیر پسرم…» اما مدتهاست که خوابشان را نمیبینم. نمیدانم، شاید گناهکار شدهام که فرزندانم از من روی گرداندهاند. چند سال پیش که بیمار شدم، سیدکمال به خوابم آمد. دستم را گرفت و به باغی پر از درخت برد. برایم گردو شکست و گفت: «مادر، بخور تا خوب شوی.» و وقتی از خواب برخاستم، دیگر هیچ اثری از بیماری نبود. اما حالا… حالا چندین سال است که خوابم را هم از من گرفتهاند، هنوز هم چشمانتظارم، هنوز هم به امید خواب دیدنشان، شبها را صبح میکنم…
منبع خبر : ایمنا