«پرواز تا اوج»/اصفهان ۳۷۰ شهید را در یک روز تشییع کرد
خبرآنلاین اصفهان- عاطفه علیان: ۲۵ آبان، سالروز حماسه و ایثار اصفهان. روزی که ۳۷۰ شهید بر دستان اصفهانیها تشییع شد. همان روزی که قهرمان روایت ما پانزده سال بیشتر نداشت و به اصرار مادرش از جبهه برای امتحانات سوم راهنمایی به اصفهان برگشته بود و در روزنامه نام دوستان و هم رزمانش را که دید، تصاویرشان از جلوی چشمانش عبور میکرد؛ ساکش را بست و مادری که برای اولین بار بیتابی میکرد را به آغوش گرفت و بازگشت.
همه جا مناجات زیارت عاشورا به گوش میرسید، چه برای اصفهانیها که با متوسل شدن به سرور شهیدان به جبهه اعزام میشدند؛ چه برای قهرمان روایت ما که با مناجات زیارت عاشورا خود را برای مرحله سوم عملیات محرم به مقر گردان رساند.
اینجا منزل کوچکی است در خیابان امام خمینی اصفهان. وارد خانه میشوم در گوشهای تختی است که مردی به صورت دمر دراز کشیده است و با خوشآمدگویی بانویش وارد اتاق میشوم.
حسن یزدانی، جانباز و یادگار عملیات محرم است. نزدیک ۵۵ سالش است و چهل سال میشود که دچار ضایعه نخاعی است.
او برایم تعریف میکند پانزدهم آبان ماه ۶۱ بود؛ سومین مرحله عملیات محرم. قرار بود از اول در این عملیات حاضر باشم اما به اصرار مادر برای امتحانات سوم راهنمایی به اصفهان آمده بودم. مارش نظامی را که از رادیو شنیدم، امتحانات را رها کردم و مادرم برای اولین بار بود که از بازگشت من به جبهه بیتابی میکرد. قرار بود در این مرحله از عملیات محرم ارتفاعات و دامنههای غربی و دامنه های جبال حمرین را فتح کنیم. ارتفاعات ۱۷۵ خیلی مهم بود و این ارتفاعات شب به شب بین نیروهای بعثی و رزمندگان ما دست به دست میشد. اگر کنترل ارتفاعات ۱۷۵ به دست ما میافتاد بر شهر الاماره عراق مسلط میشدیم و اگر به دست دشمن میافتاد؛ بعثیها بر چاههای نفت ما اشراف پیدا میکردند.
وقتی به گردان رسیدم سازماندهی شدیم برای اعزام به خط مقدم. چون با عجله خودم را از اصفهان رسانده بودم فراموش کردم کفشهای ورزشیام را بیاورم و چون سایز پاهایم بزرگ بود تدارکات برایم پوتین نداشت. به ذهنم رسید که کمی کش بگیرم و پشت دمپاییهایم بستم تا موقع دویدن دمپاییها از پاهایم بیرون نیاید. نماز مغرب و عشا را که خواندیم فرمانده گفت: بچهها فردا اعزامیم خط مقدم. از شدت خوشحالی همدیگر را به آغوش کشیدیم و گریه میکردیم. من از شدت ذوق تا صبح بیدار ماندم. موقع نماز صبح، فرمانده اعلام کرد که اعزام به تعویق افتاد. دومرتبه موقع نماز عشا، فرمانده از اعزاممان در روز بعد خبر داد و باز هم من خوابم نبرد و فردای آن روز رفتن ما تعلیق شد. این مورد باز هم تکرار شد و من سه شبانهروز بیدار ماندم.
در واقع چهار شبانه روز میشد که بیدار مانده بودم. صبح زود، پشت سنگر پناه گرفتم تا اینکه بیخوابی شبهای گذشته بر من غلبه کرد. از اینجا به بعد را دیگر به خاطر نمیآورم. اما دوستانم تعریف کردند که دیدیم در حالی که خواب بودی رفتی و روی گونیهای سنگر نشستی و هرچه داد می زدیم یزدانی برو پشت سنگر! داری چه کار میکنی! متوجه نمیشدی و همین موقع بود که تیر خوردی
روز چهارم به خط مقدم اعزام شدیم و یکی از مهمترین ویژگیهای مرحله سوم عملیات محرم این بود که برخلاف علمیاتهای دیگر که شبهنگام صورت میگرفت، در ساعت هشت و نیم صبح انجام شد. این مرحله در ارتفاعات ۱۷۵ انجام شد که پر از سنگریزههای تیز بود. دشمن از بالا با تجهیزات حمله میکرد و ما با رمز یا زینب(س) برای تصرف این ارتفاعات حرکت میکردیم.
حسن یزدانی، سالهاست به صورت دمر بر روی تختش خوابیده است و حتی توان نشستن بر روی ویلچر را هم ندارد. او را میتوان در یک کلام خلاصه کرد. قهرمان. به یحیی، پسرش که هم سن و سال پدر است، زمانی که تصمیم گرفت به جبهه برود نگاهی میکنم و میگویم خوشحالی که پدرت قهرمان است. سری تکان میدهد و به پدرش نگاه میکند.
آرپی جی زن بودم. با رفیقم از ارتفاعات ۱۷۵شروع به دویدن کردیم. بعثیها ضدهوایی را تنظیم کرده بودند به سمت پایین و تیرهای قطور بود که شلیک میشد، سمت ما. رفیقم تیر خورد و سرش از بدنش جدا شد و بدنش از کمر به پایین میدوید. از ۳۵۰ نیرو نزدیک به ۵۰ نفر به بالای ارتفاعات رسیدیم. آرپیجی زن بایستی چابک باشد و من با دمپایی خودم را به بالای ارتفاعات رساندم و یک لحظه دیدم دمپاییها پاره شده و پاهایم خونریزی کرده. آنجا پر از جنازه بود. بعثیها هم درشت هیکل بودند. پوتین یکی از جنازهها که هم شماره پایم بود را پوشیدم و حرکت کردم. ظهر بود که منطقه را گرفتیم و تا فردا صبح بعثیها، ۷ الی ۸ بار برای بازپس گیری این منطقه استراتژیک، عملیات انجام دادند و ناکام ماندند.
اول آذر ۶۱ بود. فرمانده توصیه کرد که شب نخوابیم و در واقع چهار شبانه روز میشد که بیدار مانده بودم. صبح زود، پشت سنگر پناه گرفتم تا اینکه بیخوابی شبهای گذشته بر من غلبه کرد. از اینجا به بعد را دیگر به خاطر نمیآورم. اما دوستانم تعریف کردند که دیدیم در حالی که خواب بودی رفتی و روی گونیهای سنگر نشستی و هرچه داد می زدیم یزدانی برو پشت سنگر! داری چه کار میکنی! متوجه نمیشدی و همین موقع بود که تیر خوردی.
قهرمان ما یادگار عملیات محرم است. اینجا خوابیده بر روی تختی در اتاقی کوچک و برایم روایت میکند از اعتقاد رزمندهها و شجاعتشان. او اینجاست تا برای ما و یحیی نماد باشد. نماد اصفهانی که در چنین روزی ۳۷۰ شهید را بر دوشش تشییع کرد و آخ نگفت و با عزمی جزمتر مسیر را ادامه داد تا ذرهای از این خاک به دست اجنبی نیفتد. چنین روزی در حوالی محرم در اصفهان
تیر درست از سمت چپ گردنم وارد کتف راستم شده بود. با صورت بر روی سنگ و کلوخ ها خوردم. بینی ام شکست و دندههای شکسته ریهام را سوراخ کرد و کف و خون بالا میآوردم. در این شرایط کمتر میشود به داد مجروحی رسید و به نوعی شهید محسوب میشود؛ اما مرا با پتو در وانت گذاشته بودند و با اورژانس منتقل کردند به دزفول و از آنجا به تهران. یک ماهی بیهوش بودم و به خاطر عدم رسیدگی دچار زخم بستر شدم. ریههایم عفونت کرده بود و سنگینی را بر قفسه سینه احساس میکردم. نمیتوانستم صحبت کنم و با نفسهایم به پرستار شماره مدرسهای که مادرم در آن سرایه دار بود را فهماندم.
مادرم شبانه خود را به تهران رساند و عازم اصفهان شدیم و عمل جراحی ریه، سنگینی قفسه سینهام را برطرف کرد. زخم بستر که بهبود یافت توانستم مدتی بر روی ویلچر بنشینم اما الان چند سالی میشود که به صورت دمر بر روی تخت هستم.
قهرمان ما یادگار عملیات محرم است. اینجا خوابیده بر روی تختی در اتاقی کوچک و برایم روایت میکند از اعتقاد رزمندهها و شجاعتشان. او اینجاست تا برای ما و یحیی نماد باشد. نماد اصفهانی که در چنین روزی ۳۷۰ شهید را بر دوشش تشییع کرد و آخ نگفت و با عزمی جزمتر مسیر را ادامه داد تا ذرهای از این خاک به دست اجنبی نیفتد. چنین روزی در حوالی محرم در اصفهان.
۴۸
منبع خبر : خبر آنلاین